یا رب از عرفــان مـرا پیمانــه ای سرشـار ده |
چشـم بینــا، جان آگـــاه و دل بیــدار ده |
هــر سر مــوی حواس من به راهـی می رود |
ایـن پـریشان سیــر را در بزم وحدت بار ده |
در دل تنگـــم ز داغ عشق، شمعــی بــرفروز |
خانـــه تن را چـــراغی از دل بیـــدار ده |
نشئــه پـا در رکـــاب مــی، نـدارد اعتبـــار |
مستــی دنبــاله داری همچــو چشم یار ده |
بـر نمــی آید به حفظ جـام، دست رعشـه دار |
قـوت بــازوی توفیـقـــی مــرا در کار ده |
مدتــی گفتــار بی کـردارکــردی مـرحمت |
روزگـاری هم به مـن کردار بـی گفتـار ده |
چندچون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟ |
پایی از آهن به این سرگشته چون پرگار ده |
شیــوه ارباب همت نیــست جــودِ نـاتمــام |
رخصـت دیـــدار دادی طاقت دیــدار ده |
بیــش از مپسنـــد صـــائب را به زندانِ خرد |
از بیــابان ملک و تخت از دامــن کهسار ده صائب تبریزی |
هوالعادل
خود حق پنداری، بیماری خطرناکی است که در جامعه امروز ما به اپیدمی تبدیل شده..
برخی دوستان ترجیح می دهند سر مخالفانشان را قطع کنند و برای داعش بفرستند !
لابد فکر می کنند با این کار، هم مخالفان داخلی ماست هایشان را کیسه می کنند و هم دشمن بیرونی حساب کار دستش می آید که این ها که با خودی هایشان اینگونه رفتار می کنند، با ما چه خواهند کرد ؟!!
به این میگن تبدیل تهدیدها به فرصت !!!!!!!
خدایا !
پی نوشت: متاسفانه در این خصیصه، همه گروه ها اشتراک مستحکمی دارند...
هوالشاهد
می گفت: - حتماً کاری کرده که حقش بوده! کسی که بی خودی آدم نمی کشد...
- شک نکنید مساله ای در بین بوده...
خودش هم خجالت کشید هر چه در ذهنش می گذشت، به زبان بیاورد!
و من در جنگ بودم بین عقل خودم با هزار و یک مصلحت اندیشی که این روزها تخصص همه ماست؛ نمی دانستم حرفی بزنم یا نه؟
دوست داشتم بلند تر از صدای خودم فریاد بزنم، شاید بر سر خودم، که چرا لال شده ای؟! ...آبروی مومنی را در برابر چشمان تو به بازی گرفته اند و تو مشغول محاسبه هزینه - فایده های خودت هستی!
چقدر دلم می خواست کمی شهامت داشته باشم تا همه را خرج همین لحظه کنم...
کاش می شد مادر جوانی را که دو روز بیشتر از قتل بی رحمانه پسرش نمی گذشت به او نشان می دادم و می گفتم: "او جوانش را از دست داده؛ ولی باور کن اگر از زیر بار این غم، جان سالم بدر ببرد، تحمل بی آبرویی پسر و خانواده اش را ندارد !!"
و با خودم فکر می کردم که چه خدای صبوری داریم!
بجای مادرش، دلم شکست و از طرف پدر داغدارش، ساعت ها افق را با گلایه نگاه می کردم.
شاید برای همین بود که وقتی یک هفته بعد، خبر دستگیری قاتل او منتشر شد، وقتی برای همه روشن شد که این جوان مظلوم، واقعاً بخاطر هیچ و پوچ، با شلیک ناگهانی از یک اسلحه دست ساز و بر اثر یک اتفاق پرکشیده، بخاطر این بی گناهی، دلم نسوخت!
آرام شده بودم... گلوله ای بند دل مادری را بی خبر پاره کرده بود و عده ای که انگار به این داغ بزرگ راضی نبودند، با حرف هایشان داشتند آبروی پسرش را به مرداب گندیده تهمت سرازیر می کردند.
و چه جایگاه حقی دارد خدای رحمان!
دلم می خواست همان شب او را پیدا کنم تا ببینم حرفی دارد برای آن همه تهمت و بی آبرویی؟
ولی باز هم همه حرف هایم را در دلم جاسازی کردم تا روزی که نمی دانم کی فرا می رسد!
***
حرفی نزدم... حرفی نزدی... حرف نمی زنیم....
و راه باز است برای حرف هایی که زدنی نیست!
فرقی نمی کند...جوانی باشد که برای رزقی حلال، مشغول مسافرکشی است یا عروس جوانی باشد که با هزار امید و آرزو، قراری داشته برای نیم ساعت دیگر با مادر و خانواده اش...
حرف های این جماعت، رحم نمی کند به دنیای سیاه پوش خانواده های داغدار و آخرت سیاه خودشان...
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا !
هوالشاهد
وقتی خاری برای دیده نشدن به جایی پناه می برد، به این معناست که گلستانی یافته است!
هرگاه گرگی بخواهد هویت خود را پنهان کند، راهی ندارد جز اینکه گله گوسفندان معصوم را بیابد!
آیا می شود از همین پنجره، نتیجه ای گرفت؟
... هرگاه گرگ هایی را دیدی، آن هم در جاهایی که نباید، بدان که اینان خارهایی هستند که گلستانی را برای بقای خود یافته اند!
آیا می شود از همین پنجره، هشداری داد؟
پس مراقب باش که مدهوشت نکند، عطر این گلستان و رامت نکند معصومیت این جمع بی آلایش! ساده نگذر از کنار گرگ هایی که جایشان در گله نیست...
خلاصه وقتی کسی پیدا می شود و بدگویی ها می کند از برخی که نام مقدس بسیج را لکه دار کرده اند، در این فکرهای غیرقابل انتشارم گم می شوم...
دلم می خواهد بگویم عزیز من به این حقیقت فکر کن که اگر اینجا گلستان نبود، خارها برای پنهان شدن در آن به خود زحمت نمی دادند! دلم می خواهد ولی...
الهی ما را بسیجی بپذیر!