هوالشاهد
می گفت: - حتماً کاری کرده که حقش بوده! کسی که بی خودی آدم نمی کشد...
- شک نکنید مساله ای در بین بوده...
خودش هم خجالت کشید هر چه در ذهنش می گذشت، به زبان بیاورد!
و من در جنگ بودم بین عقل خودم با هزار و یک مصلحت اندیشی که این روزها تخصص همه ماست؛ نمی دانستم حرفی بزنم یا نه؟
دوست داشتم بلند تر از صدای خودم فریاد بزنم، شاید بر سر خودم، که چرا لال شده ای؟! ...آبروی مومنی را در برابر چشمان تو به بازی گرفته اند و تو مشغول محاسبه هزینه - فایده های خودت هستی!
چقدر دلم می خواست کمی شهامت داشته باشم تا همه را خرج همین لحظه کنم...
کاش می شد مادر جوانی را که دو روز بیشتر از قتل بی رحمانه پسرش نمی گذشت به او نشان می دادم و می گفتم: "او جوانش را از دست داده؛ ولی باور کن اگر از زیر بار این غم، جان سالم بدر ببرد، تحمل بی آبرویی پسر و خانواده اش را ندارد !!"
و با خودم فکر می کردم که چه خدای صبوری داریم!
بجای مادرش، دلم شکست و از طرف پدر داغدارش، ساعت ها افق را با گلایه نگاه می کردم.
شاید برای همین بود که وقتی یک هفته بعد، خبر دستگیری قاتل او منتشر شد، وقتی برای همه روشن شد که این جوان مظلوم، واقعاً بخاطر هیچ و پوچ، با شلیک ناگهانی از یک اسلحه دست ساز و بر اثر یک اتفاق پرکشیده، بخاطر این بی گناهی، دلم نسوخت!
آرام شده بودم... گلوله ای بند دل مادری را بی خبر پاره کرده بود و عده ای که انگار به این داغ بزرگ راضی نبودند، با حرف هایشان داشتند آبروی پسرش را به مرداب گندیده تهمت سرازیر می کردند.
و چه جایگاه حقی دارد خدای رحمان!
دلم می خواست همان شب او را پیدا کنم تا ببینم حرفی دارد برای آن همه تهمت و بی آبرویی؟
ولی باز هم همه حرف هایم را در دلم جاسازی کردم تا روزی که نمی دانم کی فرا می رسد!
***
حرفی نزدم... حرفی نزدی... حرف نمی زنیم....
و راه باز است برای حرف هایی که زدنی نیست!
فرقی نمی کند...جوانی باشد که برای رزقی حلال، مشغول مسافرکشی است یا عروس جوانی باشد که با هزار امید و آرزو، قراری داشته برای نیم ساعت دیگر با مادر و خانواده اش...
حرف های این جماعت، رحم نمی کند به دنیای سیاه پوش خانواده های داغدار و آخرت سیاه خودشان...
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا !